محمد معینمحمد معین، تا این لحظه: 11 سال و 6 ماه و 19 روز سن داره

خاطرات لوبیا و خواهرش

وقتی محمد معین سینه خیز میره

                                 اینجا تازه سفره انداخته بودیم که محمدمعین باسرعت نور اومد خودشو رسوند پای سفره همین که خواستم بگیرمش با کله رفت تو ظرف ماست خودشم کلی کیف کرد اینم تصویرش خودتون ببینید ...
27 مرداد 1392

طوطی کوچولو

          طوطی جونم این روزا عاشق تقلید کردنی هرکاری میکنیم بلافاصله یاد میگیری و تکرار میکنی چقده خوبم انجام میدی حتی بهتر از خودمون خخخخخخخ آجی مهسا با توپ و راکت مشغول بازی بود بعد از مدتی نشست و خواست داداشش  رو سرگرم کنه توپ رو روی فرش گذاشت وبا فشار انگشت روی توپ اونو بطرف  داداشش هل داد معین جون که آماده بود توپ رو بگیره دید که توپ کمی به جلو اومد ودوباره به سمت مهسا جون برگشت هاج و واج مونده بود که چرا اینطوری شد ه مهسا جون یکی دوبار این کارو تکرار کرد غافل از اینکه داداشش عین یه طوطی زبل همه ...
19 مرداد 1392

بدون شرح

  به تقلید از باباجونم که توپم رو باد کرد حالا میخوام خودم توپم روباد کنم شاید هم پهلون پنبه رو باد کنم هههه خخخخخ ...
18 مرداد 1392

قُلدُر

اینم قُلدُر ما هیچکی نمی تونه بیاد توی مقر من الهی فدات بشم کلی خاطره دارم از شیطنت هات قندکم ولی کو فرصت که برات ثبتشون بکنم امروز اومدم یه خاطره کوچولو و شیرین رو برات بگم اوایل ماه رمضون بود خاله فروغ با دخترای گلش اومده بود ن خونمون معین جون طبق معمول کلی با نیایش جون عزیزخاله بازی کرد و  همه ی اسباب بازی هاش رو در اختیار دختر خاله ش قرارمیداد و هر از گاهی به مقرخودش هم سر میزد نیایش جون  همین که می خواست بره به مقر معین جون سربزنه و کنارش بشینه قندک مامان با قلدری نیایش جون رو هل میداد و نمیزاشت کنارش بشینه   با قیافه حق بجانب به هممون نشون داد که ...
18 مرداد 1392

شب قدر

خدا جونم تورو بحق این شبهای عزیز قسمت میدم به همه مامانای چشم انتظار نی نی سالم عطاکن خداجونم به نام اعظمت قسمت میدم به هممون قدرت درک این شبها رو عطا کن خدا جونم به من و همه عزیزانم کمک کن تا فقط و فقط در راه تو قدم برداریم و عاقبت بخیر بشیم خدایا بهمون لیاقت بده تا در رمضان سال بعد حضور داشته باشیم و این شبها رو بیش از پیش درک کنیم   ...
9 مرداد 1392

سبد مروارید

هورررر را هوررررررا هوررررررا                   آفرین صد آفرین هزارو سیصد آفرین تبریک به گل پسرم  تاج سرم ششمین وهفتمین مروارید خوشجلت هم در آومد مامانی نمی دونی چقده خوشحالم که دوتا مروارید باهم جونه زدن بی قراری تو هم تموم شد فسقل  مامان از سه هفته پیش بخاطر دندونات  خیلی بد غذا و بی طاقت شده بودی دورت بگردم بقول آقای مشتاق توی سریال دودکش بد جوری رفته بودم تو آمپاس نمی دونستم دیگه بچه روشی  بهت غذا بدم آخه هیچی بجز شیر نمی خوردی حالا حد اقل میدونم این سه هف...
6 مرداد 1392

رودخونه و شنا

این روزا هوای شهرمون بشدت گرم وسوزانه انقدر که جرات رفتن بیرون رو نداریم نه اینکه هزارماشاله تند تند مرواریدات در میان وحرارت بدنت بالا میره ترجیح میدم خونه باشیم تا گرما زده نشی موش موشی من فقط شبا بیرون میریم جمعه 28تیر و10ماه رمضان بود که دلمون بد جوری هوای رودخونه کرده بود قرار بود مهساجون و باباش قبل از افطار برن رود خونه وقتی من افطاری رو درست کردم بابات بیاد دنبال من و تو تا افطار کنار رودخونه باشیم البته بهمراه دایی مسعود و خاله اینا ولی بدلیل گرما همه انصراف دادن ما هم  ترجیح دادیم افطاری خونه باشیم واسه همین 1ساعت قبل افطار من و بابا محمد رضا و دخملی و پسملی و انیس جون (دختر خاله اعظم)رفتیم رود خونه از...
2 مرداد 1392